سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گفتمان مذهبی
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • صفحه نخست
  • «8 ـ زمزمه زینب با مادر و حکایتش از سقیفه»
      کشتی پهلو گرفته بخشهاى قبلى را هم مطالعه فرمایید:
        مقدمه
    1. پیامبر(ص) مشتاق دیدار فاطمه(س)
    2. خدیجه و دخترش فاطمه(سلام الله علیهما)
    3. فاطمه(س) و دلدارى فرزندانش
    4. درد دل على(ع) با فاطمه(س)
    5. نجواى امام حسن(ع) با مادرش فاطمه(س)
    6. امام حسین(ع) در غم مادر با انبوهى خاطره
    7. درد دل فاطمه(س) با پدر

    غم به جراحت مى‌ماند، یکباره مى‌آید اما رفتنش، التیام یافتنش و خوب شدنش با خداست، و در این میانه، نمک روى زخم و استخوان لاى زخم و زخم بر زخم، حکایتى دیگر است. حکایتى که نه مى‌شود گفت و نه مى‌توان نهفت.
    حکایت آتشى که مى‌سوزاند، خاکستر مى‌کند اما دود ندارد، یا نباید داشته باشد.
    مرگ پیامبر براى تو تنها مرگ یک پدر نبود، حتى مرگ یک پیامبر نبود، مرگ پیام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنى بود.
    آنکه گفت «حسبنا کِتاب اللّه»، کتاب خدا را نمى‌شناخت.
    نمى‌دانست که یکى از دو ثقل به تنهایى، آفرینش را واژگون مى‌کند،
    نمى‌فهمید که با یک بال نه تنها نمى‌توان پرید که یک بال، و بال گردن مى‌شود و امکان راه رفتن بطئى را هم از انسان سلب مى‌کند.
    و نه او، که مردم هم نفهمیدند که کتاب بدون امام، کتاب نیست، کاغذ و نوشته‌اى است بى روح و جان و نفهمیدند که قبله بدون امام قبله نیست و کعبه بدون امام سنگ و خاک است و قرآن بدون امام، خانه‌ى بى‌صاحب‌خانه است.
    هر کس به خانه‌ى بى‌صاحبخانه، به میهمانى برود، به یقین گرسنه برمى‌گردد. مگر آنکه خیال چپاول داشته باشد و قصد غصب کرده باشد یا کودک و سفیه و مجنون باشد.
    تو در مرگ رسول، هدم رساله را مى‌دیدى و در مرگ پیامبر، نابودى پیام را.
    و حق با تو بود، آنجا که تو ایستاده بودى، همه چیز پیدا بود. تو از حوادث گذشته و آینده خبر مى‌دادى، انگار که همه را پیش چشم دارى.
    خداوند آنچه را که به پیامبر و پدر داده بود، به تو نیز داده بود، جز رسالت و امامت.
    تو یک‌بار در پیش پدر آنچنان از عرش و کرسى و ماضى و مستقبل سخن گفتى که پدر شگفت زده به نزد پیامبر شتافت و پاسخ شنید:
    ـ آرى، او هم مى‌داند آنچه را که ما مى‌دانیم.
    هیچ‌کس هم اگر باور نکند، من یقین دارم که جبرئیل پس از پیامبر نیز دل از این خانه نکند و همچنان رابط عرش و فرش باقى ماند.
    همان‌دم که پیامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنه هاى آتى از پیش چشم تو گذشت که تو آنچنان ضجه زدى و نواى وامحمداه را روانه آسمان کردى.
    دست‌هاى پدر هنوز در آب غسل پیامبر بود که دست‌هاى فتنه در سقیفه‌ى بنى‌ساعده به هم گره خورد و گره در کار اسلام محمدى افکند.
    جسد مطهر پیامبر هنوز بر زمین بود که ابرهاى تیره در آسمان پدیدار شد و باران فتنه باریدن گرفت. دین در کنار پیامبر ماند و دنیا در سقیفه‌ى بنى‌ساعده متجلّى شد.

    در لحظه‌اى که هرون در کار مشایعت موسى به‌طورى جاودانه بود، مردم در سقیفه‌ى سامرى آخرت مى‌فروختند بى‌آنکه حتى به عوض دنیا بگیرند. خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْاخِرة، ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمَبین.
    معن بن عدى و عویم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند:
    ـ حکومت رفت، قدرت رفت.
    ـ کجا؟
    ـ از جاده سقیفه پیچید و رفت به سمت انصار.
    ـ کاروان‌سالار؟
    ـ سعد بن عباده.
    عمر به ابوبکر گفت:
    ـ تا دیر نشده بجنبیم.
    بر سر راه، ابوعبیده‌ى جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقیفه شدند.
    در سقیفه، سعد بن عباده، عبا پیچیده، شتر حکومت را در جلوى خود گذاشته بود و با تظاهر به کسالت و بى‌رغبتى، آن را به سمت خود مى‌کشید.
    وقتى این سه وارد سقیفه شدند، شتر را ـ اگر چه مجروح و پى شده ـ از چنگال انصار بیرون کشیدند و به دندان گرفتند و این در حالى بود که صاحب شتر، عزادار و داغدار، افسار و شتر را از یاد برده بود.
    عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت، اما ابوبکر یادش آورد که:
    ـ «اَلرِفْقُ هُنا اَبْلَغ»
    اینجا نرمش، بیشتر به کار ما مى‌آید.
    و ابوبکر خود، عنان را در دست گرفت، از مهاجرین و انصار هر دو تمجید کرد اما مهاجرین را برتر شمرد آنچنان‌که آنان را شایسته امارت و انصار را شایسته وزارت قلمداد کرد.
    بعدها عمر گفت که من در این راه هیچ مکرى نیندوخته بودم مگر آنکه ابوبکر مثل آن یا بهتر از آن را به کار برد.
    «ما شَىءٌ کانَ زَوَّرْتُه فِى الَطّریق اِلّا اَتى بِهِ اَوْ بِاَحْسَنَ مِنْه.»
    پیامبر پیش از این گفته بود:
    امت من را این دسته از قریش هلاک خواهد کرد.
    پرسیده بودند:
    ـ تکلیف مردم در این شرایط چیست؟
    فرموده بود:
    ـ اى کاش مى‌توانستند از آن بر کنار بمانند.(1)
    قرار بر این شده بود که ابوبکر، حکومت را به عمر و ابوعبیده جراح تعارف کند و آنها با تواضع آن را به او برگردانند.
    ابوبکر بعد از اتمام سخنرانى گفت:
    ـ یا با عمر یا ابوعبیده جراح بعیت کنید و کار را تمام کنید.
    عمر گفت:
    ـ نه به خدا ما هیچ‌کدام با وجود شما این کار را نمى‌کنیم. دستت را پیش بیاور تا با تو بیعت کنیم.
    ابوبکر بى‌درنگ دست پیش آورد و اول عمر و بعد ابوعبیده‌ى جراح و بعد سالم غلام حذیفه با او بعیت کردند. سپس عمر با زبان تازیانه از مردم خواست که وحدت! مسلمین را نشکنند و با خلیفه‌ى پیامبر! بعیت کنند.
    پدر هنوز در کار تغسیل و تدفین بود که از بیرون در صداى «الله اکبر» آمد.
    پدر مبهوت از عباس پرسید:
    ـ عمو، معنى این تکبیر چیست؟
    عباس گفت:
    ـ یعنى آنچه نباید بشود، شده است.(2)
    آنچه پدر کرد، غفلت و غیبت نبود، عین حضور بود. در آن لحظه هر که پیش پیامبر نبود، غایب بود. غیبت و حضور نسبى است. وقتى که دین خدا بر زمین مانده است، با دین و در کنار دین بودن حضور است. هر که نباشد، دچار وسوسه و دسیسه مى‌شود. کسى که با چراغ و در کنار چراغ است که راه را گم نمى‌کند.
    ماه باید در آسمان باشد و از خورشید نور بگیرد، به‌خاطر کرم شب‌تابى که نباید خود را به زمین برساند. ابرهاى فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه ى پیامبر را احاطه کردند، همهمه در بیرون در شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون‌هاى خانه‌ى پیامبر لرزید.
    ـ بیرون بیایید. بیرون بیایید و گرنه همه‌تان را آتش مى‌زنیم. صدا، صداى عمر بود.
    تو با که یک دنیا غم از جا بلند شدى و به پشت در رفتى اما در را نگشودى.
    ـ تو را با ما چه کار؟ بگذار عزادارى‌مان را بکنیم.
    باز هم فریاد عمر بود:
    ـ على، عباس و بنى‌هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه‌ى پیغمبر بیعت کنند.
    ـ کدام خلیفه؟ امام و خلیفه‌ى مسلمین که اینجا بالاى سر پیامبر است.
    ـ مسلمین با ابوبکر بیعت کرده‌اند، در را باز کن و گرنه آتش مى‌زنم.
    یک نفر به عمر گفت:
    ـ اینکه پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ مى‌فهمى چه مى‌کنى؟ خانه‌ى رسول الله...
    عمر دوباره نعره کشید:
    ـ این خانه را با هر که در آن است، آتش مى‌زنم.
    به زودى هیزم فراهم شد و آتش از سر و روى خانه بالا رفت.
    تو همچنان پشت در ایستاده بودى و تصور مى‌کردى به کسى که گوشهایش را گرفته مى‌توان گفت که هدایت چیست، خیر کجاست و رسالت چگونه است؟
    در خانه تنى چند از اصحاب رسول الله هم بودند، اما هیچکس به اندازه‌ى تو شایسته دفاع از حریم پیامبر نبود.
    تو حلقه‌ى میان نبوّت و ولایت بودى، برترین واسطه و بهترین پیوند میان رسالت و وصایت.
    محال بود کسى نداند آنکه پشت در ایستاده، پاره‌ى تن رسول الله است.
    هنوز زود بود براى فراموش شدن این حدیث پیامبر که:
    ـ فاطِمَةُ بِضْعَةُ مِنّى، فَمَنْ اذاها فَقَدْ آذانی وَ مَنْ آذانی فَقَدْ آذَى اللَّه.
    فاطمه پاره‌ى تن من است، هر که او را بیازارد، مرا آزار داده است و هر که مرا بیازارد خدا را.
    وقتى آتش از در خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش‌بیار معرکه‌ى ابوبکر، آنچنان به در حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان و دیوار به آسمان رفت.
    مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلدارى مده.
    عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست!
    اگر کسى جرأت کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانه‌ى دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرأت مى‌کنند، خیمه‌هاى ذرارى پیغمبر را آتش بزنند.
    من بچه نیستم مادر!
    شمشیرهایى که در کربلا به روى برادرم کشیده مى‌شود، ساخته‌ى کارگاه سقیفه است. نطفه‌ى اردوگاه ابن سعد در مشیمه‌ى سقیفه منعقد مى‌شود.
    اگر على اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمى‌ماند.
    حسین در کربلا مى‌خواهد با دلیل و آیه اثبات کند که فرزند پیامبر است. پیامبرى که تو در خانه‌ى او و در حریم او مورد تعدّى قرار گرفتى.
    تعدّى به حریم فرزند پیامبر سنگین‌تر است یا نوه‌ى پیامبر؟
    مادر! در کربلا هیچ زنى میان در و دیوار قرار نمى‌گیرد.
    خودت گفته‌اى. ما حداکثر تازیانه مى‌خوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمى‌کند.
    مادر! وقتى تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخ‌هاى خونین را دیدم.
    نگو گریه نکن مادر! باید مرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد.
    ما سخت‌جانى کرده‌ایم که تاکون زنده مانده‌ایم.
    نگو که روزى سخت‌تر از عاشورا نیست.
    در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت مى‌رسد، اما تو کودک نیامده ات ـ محسن‌ات ـ به شهادت رسید.
    من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختى و شنیدم که به او گفتى:
    ـ مرا بگیر فضه. که محسن‌ام را کشتند.
    پیش از این اگر کسى صدایش را در خانه پیامبر بالا مى‌برد، وحى نازل مى‌شد که «پایین بیاورید صدایتان را»
    اگر کسى پیامبر را به نام صدا مى‌کرد وحى مى‌آمد که «نام پیامبر را با احترام بیاورید.»
    « هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانه‌اش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمه‌ها مى‌گیرد. مبداش اینجاست.
    دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست.
    من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتى که ناله ى تو به آسمان بلند شد.
    بعد از این هیچ کربلایى نمى‌تواند مرا این‌قدر بسوزاند.
    شاید خدا مى‌خواهد براى کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرا را سرپرستى کنم، اما این چه تمرینى است که از خود مسابقه مشکل‌تر است.
    در کربلا دشمن به روشنى خیمه کفر علم مى‌کند،(3) اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه مى‌هراسیم، کدام فتنه بدتر از این؟ دیگر چه مى‌خواست بشود؟
    کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار به همینجا تمام مى‌شد.
    تو را که تا مرز شهادت سوق دادند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند.
    پدر که حال تو را دید، برق غیرت در چشمهاى خشمناکش درخشید، خندق‌وار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینى‌اش را به خاک مالید و چون شیر غرّید:
    ـ اى پسر صحاک! قسم به خدایى که محمد را به پیامبرى برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، به تو مى‌فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنى چه؟
    و باز خندق‌وار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حِلمش را تصاحب نکند.
    اما... اما... تداعى‌اش جگرم را خاکستر مى‌کند.
    به خود نیامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن‌خزائه و دیگران ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را براى بیعت گرفتن به مسجد ببرند.
    ریسمان در گردن خورشید. طناب بر گلوى حق. مظلومیت محض.
    تو باز نتوانستى تاب بیاورى. خودت نمى‌توانستى به روى پا بایستى اما امامت را هم نمى‌توانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.
    خود را با همه‌ى جراحت و نقاهت از جا کندى و به دامن على آویختى.
    ـ من نمى‌گذارم على را ببرید.
    نمى‌دانم تازیانه بود، غلاف یا دسته‌ى شمشیر بود، چه بود؟ عمر آن‌قدر بر بازو و پهلوى مجروح تو زد که تو از حال رفتى و دستت رها شد.
    انگار نه بر بازو و پهلوى تو که بر قلب ما مى‌زد، اما ما جز گریه چه مى‌توانستیم بکنیم؟
    و پدر هم که خود در بند بود.
    تو از هوش رفتى و پدر را کشان کشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پیامبر برگرداند و گفت:
    یَا بْنَ اُمّ اِنَّ الْقَوم اسْتَضْعفونی وکادُوا یَقْتُلُونَنی.
    برادر! این قوم بر ما مسلط شده اند و دارند مرا مى‌کشند.
    یعنى همان کلام هرون به برادرش موسى در مقابل یهود بنى‌اسرائیل.
    شاید مى‌خواست علاوه بر درد دل با پیامبر، یهود و سامرى را تداعى کند.
    و شاید مى‌خواست این حدیث پیامبر را به یاد مردم بیاورد که به او گفته بود:
    أنتَ مِنی بِمنزلة هارون من موسى إلا أنه لانبی بعدی.
    تو براى من مثل هارون براى موسایى (که برادرش بود و وزیرش) با این تفاوت که نبوت به من ختم مى‌شود (و وصایت با تو آغاز مى‌شود).
    عمر به پدر گفت:
    ـ على بیعت کن.
    پدر گفت:
    ـ اگر نکنم چه مى‌شود؟
    عمر به پدر، به برادر و وصى پیامبر، به جان پیامبر گفت:
    ـ گردنت را مى‌زنم.
    پدر گردنش را برافراشت و گفت:
    ـ در این صورت بنده‌ى خدا و برادر پیامبر خدا را کشته‌اى.
    عمر گفت:
    ـ بنده‌ى خدا آرى اما برادر پیامبر نه.
    پدر تا این حدّ وقاحت را تصور نمى‌کرد، پرسید:
    ـ یعنى انکار مى‌کنى که پیامبر بین من و خودش، صیغه‌ى برادرى جارى کرد؟
    عمر گفت و ابوبکر هم:
    ـ انکار مى‌کنیم. بعیت کن.
    پدر گفت:
    ـ بیعت نمى‌کنم. من در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آنجا این بود که شما از انصار به پیامبر نزدیک‌تر بوده‌اید، پس خلافت از آن شماست. من بر مبناى همین استدلالتان به شما مى‌گویم که خلافت حق من است، هیچکس به پیامبر نزدیکتر از من نبوده و نیست. اگر از خدا مى‌ترسید، انصاف دهید.
    هیچکدام حرفى براى گفتن نداشتند.
    اما عمر گفت:
    ـ رهایت نمى‌کنیم تا بیعت کنى.
    پدر رو به عمر کرد و گفت:
    ـ گره خلافت را براى ابوبکر محکم مى‌کنى تا او فردا آن را براى تو باز کند. از این پستان بدوش تا سهم شیر خودت را ببرى.
    به خدا که اگر با شما غاصبان نیرنگ‌باز بیعت کنم.
    تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسیدى:
    ـ على کجاست؟
    فضه گفت که او را به مسجد بردند.
    من نمى‌دانم تو با کدام توان به سوى مسجد دویدى و وقتى على را در چنگال دشمنان دیدى و شمشیر را بالاى سرش فریاد کشیدى:
    ـ اى ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم برندارى، سرم را برهنه مى‌کنم، گریبان چاک مى‌زنم و همه‌تان را نفرین مى‌کنم. به خدا نه من از ناقه‌ى صالح کم‌ارج‌ترم و نه کودکانم کم‌قدرتر.
    همه وحشت کردند، اى واى اگر تو نفرین مى‌کردى! اى کاش تو نفرین مى‌کردى.
    پدر به سلمان گفت:
    ـ برو و دختر رسول الله را دریاب. اگر او نفرین کند...
    سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض کرد:
    ـ اى دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را براى رحمت مبعوث کرد..
    تو فریاد زدى:
    ـ على را، خلیفه‌ى به حق پیامبر را دارند مى‌کشند...
    اگر چه وقت، دست از سر على برداشتند و رهایش کردند.
    و تو تا پدر را به خانه نیاوردى، نیامدى. ولى چه آمدنى. روح و جسمت غرق جراحت بود.
    و من نمى‌دانم کدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
    تو از على، خسته‌تر. تو از على مظلوم‌تر، على از تو مظلوم‌تر.
    هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنى.
    تو چون کشتىِ شکسته، پهلو گرفتى.
    و پدر درست مثل چوپانى که گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.
    قبول کن که غم عاشورا هر چه باشد، به این سنگینى نیست.
    پدر به هنگام تغسیل، روى تو را خواهد دید و بازوى تو را و پهلوى تو را.
    و پدر را از این پس هزار عاشورا است.

    ـــــــــــــــــــــ
    1. ماجراى سقیفه به نقل از خصائص مسند احمد، صفحه 42 چاپ مصر.
    2. انساب الاشراف صفحه 582 (زندگانى فاطمه شهیدى، ص108).
    3. لاخَبرٌ جاءٌ وَلا وَحْىٌ نَزَل ـ یزید.



    حق‌شناس ::: چهارشنبه 87/3/22::: ساعت 5:33 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشتهاى وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 6
    بازدید دیروز: 6
    کل بازدید :358469

    >>اوقات شرعی <<

    >> معرفى <<
    گفتمان مذهبی
    مدیر وبلاگ : حق‌شناس[100]
    نویسندگان وبلاگ :
    حبیب[8]


    >> پیوندهای روزانه <<

    >> لوگوى وبلاگ <<
    گفتمان مذهبی

    >> یادداشتهاى قبلى <<

    >> سایتهاى مفید <<

    >> لینک دوستان <<

    >>اشتراک در خبرنامه<<